مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.

 

در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

 

مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد در راه به مسجد ودر همان نقطه مجدداً زمین خورد!

 

او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

 

در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.

 

مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید))

 

از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.

 

مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.

 

مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

 

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.

 

مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.

 

مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد

 

شیطان در ادامه توضیح می دهد:

((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))

 

وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.

 

به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.

 

بنابراین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.


نتیجه داستان:

کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید

چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر

دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.

این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید.

 


مذهبی-اخلاقی

دل هر چه بشکند، قیمتی‌تر می‌شود.

خداوند می‌فرماید من در دل‌های شکسته جای دارم.

شیطان صاحبان دل‌های شکسته را نمی‌تواند ببرد؛

اگر هم ببرد، رها می‌کند. لذا نزد خدا محترمند.

                                                   مرحوم حاج اسماعيل دولابي 



مذهبی-اخلاقی
اگــــر در شـــرایط عادی به کسی بگویید از یک دیوار دومـــــتری بپــــر قطعــــا نمــــی‌پذیرد اما اگــــر، گــــرگ دنبــــالش کرده باشــــد و احتـــــمال خطـــــر بدهــــد، مــــی‌پـــــرد اگـــــر بــــدانیم که شیــــطان دنبالمـــــان است، همـــــه‌کارهــــایی را کــــه فکر می‌کنیـــم سخت و نشــــدنیست، انجام می‌دهـــــیم " آقای قرائتی "
مذهبی-اخلاقی

شش چیز را شعار خود کنید:

اول : شروع در هر کاری بسم الله بگویید

دوم : در هر نعمتی الحمدالله بگویید

سوم : در هر کاری که میخواهید بکنید ان شالله بگویید

چهارم : در هر معصیتی استغفرالله بگویید

پنجم : در هر معصیتی که بر او وارد شد انالله و اناالیه الراجعون بگویید

ششم : ذکر غالب انها لا اله الا الله باشد.


مذهبی-اخلاقی

خشم خداوند آثاری دارد از آن جمله اصبغ بن نباته از على (علیه السلام) نقل كرده است كه

رسول خدا (صلی الله علیه) فرمود:

هر گاه‏ خداوند بر مردم شهرى خشم گیرد و نخواهد عذاب بر آن‌ها نازل كند،

نرخ‌هایشان بالا مي‌رود، و عمرهایشان كوتاه مي‌شود، و بازرگانانشان سود نمي‌كنند،

و میوه‏ هایشان شاداب نمي‌‏شود، و آب نهرهایشان فراوان نمي‌‏گردد،

و باران از آن‌ها بازداشته مي‌شود، و اشرار بر آن ها چیره مي ‏شوند.


مذهبی-اخلاقی

 

 شهيد ثانى در كتاب الغيبه روايت كرده:

هنگامى كه قحطى قوم بنى اسرائيل را فرا گرفت، موسى براى طلب باران مناجات كرد. خداوند به موسى وحى فرمود: من دعاى تو و كسانى كه با تو هستند اجابت نمى‏كنم. چون در ميان شما سخن چيني هست كه كارش هميشه سخن چينى است. موسى عرض كرد:

خداوندا، آن شخص كيست؟ معرفى كن تا از ميان خود بيرون كنيم.

خداوند فرمود: اى موسى، مگر مى‏شود من شما را از سخن چينى منع كنم و خودم سخن چين باشم؟پس بگو همه اينهايى كه در مصلا هستند توبه كنند، تا من با باران آنها را سيراب كنم‏   

 [الجواهر السنية-كليات حديث قدسى ،ص160]

نكته:

از آن طرف هم دقت كنيم ؛ اگر سخن چين براي ما خبري آورد، سريع تصميم نگيريم .تحقيق كنيم ، بعد تصميم بگيريم . خداوند مي فرمايد: إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا . اگر شخص فاسقى خبرى براى شما بياورد، درباره آن تحقيق كنيد . [حجرات آيه 6]


مذهبی-اخلاقی

 

سرگرمی تفریحی فان2فان




آيا مي دانيد: اولين سوره ای كه بر پيامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) نازل شد ، سوره مباركه علق بود.


آيا مي دانيد: آخرین سوره ای كه بر پيامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) نازل شد، سوره مباركه نصر بود.


آيا مي دانيد: اولین آیه ای که امام مهدی(عج) هنگام ظهور برای اصحاب تلاوت می فرماید: « بَقِيَّه اللّهِ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ » سوره مباركه هود آيه 86 است.


آيا مي دانيد: آیه ای که سر بریده امام حسین (علیه السلام) در شام تلاوت نمود آیه 9 سوره کهف می باشد.


آيا مي دانيد: اولين شخصي كه قرآن را جمع آوري كرد و سپس آن را نگاشت ، امام علي(علیه السلام) بود.


آيا مي دانيد: اولين كسي كه براي قرآن كريم تفسير نوشت ( نخستين مفسر ) ابن عباس بود.


آيا مي دانيد: بیشترین حرفی كه در قرآن به كار رفته حرف «الف» می باشد.


آيا مي دانيد: کمترین حرفی که در قرآن به کار رفته حرف « ظ» می باشد.


آيا مي دانيد: سوره مجادله در تمام آیاتش کلمۀ " الله" وجود دارد.


آيا مي دانيد: کلمه ای که دقیقاً وسط قرآن قرار دارد وَلیَتَلَطَّف (آیه 19 سوره کهف) است.


آيا مي دانيد: بزرگترین كلمه قرآن «فَاَسقَینَا كُمُوهُ» است كه در آیه 22 سوره حجر آمده است. 


آيا مي دانيد: کلمه جلالة "الله" در قرآن کریم 2699 بار به‏کار رفته است.


آيا مي دانيد: دو آیه در قرآن وجود دارد که اگر برعکس هم بخوانی همان میشود!

«كُلٌّ في فَلَك» (يس/40) و «ربّك فَكبّر» (مدثر/3)


آيا مي دانيد: واژه ابلیس 11 مرتبه و پناه بردن به خدا از دست او نیز 11 بار در قرآن آمده است.


مذهبی-اخلاقی

استاد دانشگاه با این سؤال‌ها شاگردانش را به یك چالش ذهنی کشاند.
- آیا "خدا" همۀ موجودات را خلق کرد؟ 
- شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد" 
- استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟" 
- شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا" 
- استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد.چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانونی که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطان است" 
شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد.استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانسته ثابت کند که عقیده به مذهب، افسانه و خرافه ای بیش نیست.
شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد می‌توانم از شما سؤالی بپرسم؟" 
استاد پاسخ داد: "البته" 
شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟" 
استاد پاسخ داد: "این چه سؤالی است؟ البته که وجود دارد.آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ " 
شاگردان به سؤال مرد جوان خندیدند.
مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد.مطابق قانون فیـزیک چیـزی که ما از آن به سـرما یاد می‌کنیم در حقیقت، نبودن گرماست.هر موجود یا شیء را وقتی که انرژی داشته باشد، یا آن را انتقال دهد، می‌توان مطالعه و آزمایش کرد و گرما چیزی است که باعث می‌شود بدن یا هر شیء، انرژی را انتقال دهد، یا آن را دارا باشد.صفر مطلق (460- f) نبود کامل گرماست.تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده حیاتی می‌شوند.سرما وجود ندارد.این کلمه را بشر برای این که از نبودن گرما توصیفی داشته باشد، خلق کرده است." شاگرد ادامه داد: 
"استاد تاریکی وجود دارد؟" 
استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد" 
شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد.تاریکی در حقیقت نبودن نور است.نور چیزی است که می‌توان آن را مطالعه و آزمایش کرد.اما تاریکی را نمی‌توان.در واقع با استفاده از قانون نیوتن می‌توان نور را به رنگ‌های مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد.اما شما نمی‌توانید تاریکی را اندازه بگیرید.یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می‌شکند و آن را روشن می‌سازد.شما چطور می‌توانید تعیین کنید که در یک فضای به خصوص چه میزان از تاریکی وجود دارد؟ تنها کاری که می‌کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید.درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد، به کار می‌برد." 
در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا، شیطان وجود دارد؟" 
استاد پاسخ داد: "البته همان طور که قبلا هم گفتم.ما او را هر روز می‌بینیم.او هر روز در مثال‌هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده می‌شود.او در جنایت‌ها و خشونت‌های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می‌افتد، وجود دارد.این‌ها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست." 
و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا.یا حداقل در نوع خود وجود ندارد.شیطان را به سادگی می‌توان نبود خدا در دل دانست.درست مثل تاریکی و سرما.این کلمه را بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد.خدا شیطان را خلق نکرد.شیطان نتیجه آن است که بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضـر نبیند، مثل سـرما که وقتی اثری از گـرما نیست، خود به خود می‌آید و تاریکـی که در نبـود نور می‌آید.
آن مرد جوان یا شاگرد تیز هوش كسی نبود جز " آلبرت انیشتین "!


مذهبی-اخلاقی

شخصی در تاریکی شب، در حال دعا با سوز و گداز الله الله می گفت 
شیطان نزد آن دعا کننده آمد و گفت: 
آن قدر الله الله می گویی و جواب نمی شنوی. چرا اصرار می کنی؟ 
این همه سوز و دعای بی اثر بس است.
آن شخص ناامید و افسرده شد و دلش شکست. 
در عالم خواب حضرت خضر را دید که به او فرمود: 
چه شده الله الله نمی گویی مگر از راز و نیاز پشیمان شده ای؟ 
آن شخص گفت: آخر هر چه می گویم، جواب نمی شنوم، بنابراین ناامید شده ام. 
حضرت خضر فرمود: مگر باید جواب خدا را از در و دیوار بشنوی؟ 
همین که الله الله می گویی معنایش این است که 
جذبه ای خدایی تو را خوانده و از جانب معشوق تو را به خود کشانده است


مذهبی-اخلاقی

یه روز حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد : من دلم میخواد یکی از اون بندگان خوبت رو ببینم . خطاب اومد : برو به صحرا . اونجا مردی هست داره کشاورزی میکنه . او از خوبان درگاه ماست . حضرت اومد دید یه مردی هست داره بیل میزنه و کار میکنه . حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست . از جبرئیل پرسید . جبرئیل عرض کرد : الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چی کار میکنه . بلایی نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش رو از دست داد . فورا نشست . بیلش رو هم گذاشت جلویش . گفت : مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم . حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم . حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده است. رو کرد به آن مرد و فرمود : ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه . میخواهی دعا کنم خدا چشم هایت را به تو برگرداند؟ گفت : نه . حضرت فرمود : چرا ؟ گفت : 

آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم .


مذهبی-اخلاقی

 

فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.

روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.
فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.
شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟


پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟
شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید. 


مذهبی-اخلاقی

 

داستانروزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید :

من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم !

یک اینکه می گوید :خداوند دیده نمی شود پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد.

دوم می گوید :خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.

سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد.

بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت !

استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند.

خلیفه گفت : ماجرا چیست؟


استاد گفت : داشتم به  دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست !

بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟

گفت : نه

بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد.

ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟

پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم

استاد دلایل بهلول دیوانه را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت !!! 


مذهبی-اخلاقی

روزی من سوار یک تاکسی شدیم، و به فرودگاه رفتیم. ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی می کردیم که ناگهان یک ماشین درست در جلوی ما از جای پارک بیرون پرید. راننده تاکسی ام محکم ترمز گرفت. ماشین سر خورد، و دقیقاً به فاصله چند سانتیمتر از ماشین دیگر متوقف شد! راننده ماشین دیگر سرش را ناگهان برگرداند و شروع کرد به ما فریاد زدن. راننده تاکسی ام فقط لبخند زد و برای آن شخص دست تکان داد. منظورم این است که او واقعاً دوستانه برخورد کرد. 
تعجب کردم و پرسیدم: ((چرا شما تنها آن رفتار را کردید؟ آن شخص نزدیک بود ماشین تان را از بین ببرد و ما را به بیمارستان بفرستد!)).

در آن هنگام بود که راننده تاکسی ام درسی را به من داد که اینک به آن می گویم: 
((قانون کامیون حمل زباله)) او توضیح داد که بسیاری از افراد مانند کامیون های حمل زباله هستند. آنها سرشار از ناکامی، خشم، و ناامیدی ( زباله) در اطراف می گردند. وقتی زباله در اعماق وجودشان تلنبار می شود، آنها به جایی احتیاج دارند تا آن را تخلیه کنند و گاهی اوقات روی شما خالی میکنند. 
به خودتان نگیریدفقط لبخند بزنید، دست تکان بدهید، برایشان آرزوی خیر بکنید، و بروید. 
زباله های آنها را نگیرید و پخش کنید به افراد دیگر ی در سرکار، در منزل، یا توی خیابان ها. حرف آخر این است که افراد موفق اجازه نمی دهند که کامیون های زباله روزشان را بگیرند و خراب کنند. 
زندگی خیلی کوتاه است که صبح با تأسف ها از خواب برخیزید، از این رو. ((افرادی را که با شما خوب رفتار می کنند دوست داشته باشید. برای آنهایی که رفتار مناسبی ندارند دعا کنید)) 
زندگی ده درصد چیزی است که شما می سازید و نود درصد نحوه برداشت شماست.
 


مذهبی-اخلاقی

مردي متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوايي اش کم شده است.
به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولي نمي دانست اين موضوع را چگونه با او درميان بگذارد. به اين خاطر نزد دکتر خانوادگي شان رفت و مشکل را با او درميان گذاشت.
دکتر گفت: براي اينکه بتواني دقيقتر به من بگويي که ميزان ناشنوايي همسرت چقدر است، آزمايش ساده اي وجود دارد. اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو.
«ابتدا در فاصله 4 متري او بايست و با صداي معمولي ، مطلبي را به او بگو. اگر نشنيد، همين کار را در فاصله 3 متري تکرار کن. بعد در 2 متري و به همين ترتيب تا بالاخره جواب بدهد.»
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود و خود او در اتاق پذيرايي نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.
سپس با صداي معمولي از همسرش پرسيد:
«عزيزم ، شام چي داريم؟» جوابي نشنيد بعد بلند شد و يک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسيد و باز هم جوابي نشنيد. بازهم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسيد. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابي نشنيد. اين بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: «عزيزم شام چي داريم؟» و همسرش گفت:
«مگه کري؟!» براي چهارمين بار ميگم: «خوراک مرغ»! حقيقت به همين سادگي و صراحت است.
مشکل، ممکن است آن طور که ما هميشه فکر ميکنيم در ديگران نباشد؛ شايد در خودمان باشد.
 


مذهبی-اخلاقی

پسرک از پدربزرگ پرسید: پدربزرگ در باره چه می نویسی؟
پدربزرگ پاسخ داد: درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نويسم، مدادی است که با آن می نويسم! می خواهم وقتی بزرگ شدي، مثل اين مداد بشوی.
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چيز خاصی در آن نديد:
- اما اين هم مثل بقيه مداد هايی است که ديده ام.
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی، در اين مداد پنج صفت هست که اگر به دست بياوری برای تمام عمر به آرامش مي رسی؛
صفت اول: می توانی کارهای بزرگ انجام دهی، اما هرگز نبايد فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدايت مي کند. اين دست، خداست که هميشه تو را در مسير اراده اش حرکت می دهد.
صفت دوم: بايد گاهی از آنچه می نويسي دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. اين باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تيزتر مي شود و اثری که از خود به جای می گذارد ظريف تر و باريک تر. پس بدان که بايد رنج هايی را تحمل کنی که باعث می شود انسان بهتری شوی.
صفت سوم: مداد هميشه اجازه می دهد براي پاک کردن يک اشتباه، از پاک کن استفاده کنيم. بدان که تصحيح يک کار خطا، کار بدی نيست. در واقع برای اينکه خودت را در مسير درست نگهداری، تصحیح خطا مهم است.
صفت چهارم: چوب يا شکل خارجی مداد مهم است،اما زغالی اهميت بیشتر دارد که داخل چوب است. پس هميشه خیلی مراقب باش درونت چه خبر است.
و سر انجام پنجمين صفت مداد: هميشه اثری از خود به جای مي گذارد. هر کار در زندگی ات می کنی، ردی به جای می گذارد. پس سعی کن نسبت به هر کار می کنی، هشيار باشی وبدانی چه می کنی.
 


مذهبی-اخلاقی

تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقیانوس چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد.
سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از ساحل بسازد

تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود، او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟»
صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد.
مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!»
 


مذهبی-اخلاقی

سارا دختر کوچولوی زیبا و باهوش ۵ساله ای بود که یک روز که همراه مادرش برای به مغازه رفته بود چشمش به یک گردنبند مروارید بدلی افتاد . چقدر دلش اونو می خواست.پس پیش مادرش رفت و از او خواهش کرد که اون گردنبند رو براش بخره. مادر ش گفت: این گردنبند قشنگیه اما چون قیمتش زیاده من برای ش واسه تو یه شرط میذارم، شرطم اینه که وقتی رسیدیم خونه من لیست کارهایی رو که میتونی انجام بدی بهت میدم وتو با انجام اون کارا می تونی پول گردنبندتو بپردازی ، سارا قبول کرد و با زحمت بسیار تونست پول گردنبندشو بپردازه.
وای که چقدر اون گردنبندو دوست داشت، همه جا اونو به گردنش مینداخت. سارا یه پدر خیلی مهربون داشت که هرشب براش قصه دلخواهشو می گفت. یه شب بعد از اتمام داستان پدرش گفت: دخترم! تو منو دوست داری؟
اوه! البته پدر من عاشق توام
پس اون گردنبند مرواریدتو به من بده. _ نه پدر اونو نه! اما می تونم عروسک مورد علاقه ام رو که سال پیش برای تولدم بهم هدیه دادی بهت بدم، قبوله؟

پدر : نه عزیزم ولی اشکالی نداره!
هفته ی بعد دوباره پدرش بعد از خوندن داستان به دخترش گفت: دختر عزیزم تو منو دوست داری؟
دختر : البته پدر تو می دونی که من خیلی دوستت دارم و عاشق توام
پدر: پس اگه راست میگی اون گردنبند مرواریدت رو به من بده 
دختر کوچولو : نه پدر اون نه! اما می تونم اون اسب کوچولو وصورتی ام رو بهت بدم ، اون موهاش خیلی نرمه تو میتونی اونو ببری توی باغ و باهاش بازی کنی
پدر : نه عزیزم اشکالی نداره، شبت بخیر خوابهای خوب ببینی و او نو بوسید.
چند روز بعد وقتی پدر اومد تا برای دختر کوچولویش داستان بخونه دید که دخترش روی تخت نشسته و گریه می کنه
دخترک پدرش رو صدا کرد وگفت: پدر منو ببخش . بیا! و دستش رو به سمت پدر برد وقتی مشتش رو باز کرد دونه های گردنبندش توی مشتش بود اونارو توی دست پدرش گذاشت. پدر با یه دست دونه های مروارید رو گرفت و با دست دیگه از جیبش یه جعبه ی بسیار زیبا در آورد که توش گردنبند مروارید اصل بود، پدرش در تمام این مدت اونو نگه داشته بود تا هر وقت دخترک از اون گردنبند بدلی دل کند، اونو بهش هدیه بده!
این مسئله درست همان کاری است که خداوند در مورد ما انجام میدهد. او منتظر می ماند تا ما از چیز های بی ارزشی که در زندگی به آن وابسته شده ایم دست برداریم تا او گنج واقعی اش را به ما بدهد.!
نکته اخلاقی : بدلیجات زندگی شما چه چیزهایی هستند که سفت و سخت به آن چسبیده اید ؟!؟!
 


مذهبی-اخلاقی

روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و ازاو پرسیدند:
فاصله بین دچار یک مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشکل چقدراست؟
استاد اندکی تامل کرد و گفت:
فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمین است!
آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و

در بیرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولی گفت:" من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است که باید به جای روی زمین نشستن از جا برخاست و شخصا برای مشکل راه حلی پیدا کرد. با یک جا نشینی و زانوی غم در آغوش گرفتن هیچ مشکلی حل نمی شود. "
دومی کمی فکر کرد و گفت:" اما اندرزهای پیران معرفت معمولا بارمعنایی عمیق تری دارند و به این راحتی قابل بیان نیستند. آنچه تو می گویی هزاران سال است که بر زبان همه جاری است و همه آن را می دانند. استاد منظور دیگری داشت."
آندو تصمیم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معنای جمله اش را بپرسند. استاد با دیدن مجدد دو جوان لبخندی زد و گفت:
وقتی یک انسان دچار مشکل می شود. باید ابتدا خود را به نقطه صفربرساند. نقطه صفر وقتی است که انسان در مقابل خدای کائنات و خالق هستی زانو می زند و از او مدد می جوید.
بعد از این نقطه صفر (سجده) است که فرد می تواند برپا خیزد و با اعتماد به همراهی خدای خود دست به عمل زند. بدون این اعتماد و توکل برای هیچ مشکلی راه حل پیدا نخواهد شد. باز هم می گویم.
فاصله بین مشکلی که یک انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بین زانوی او و زمینی است که برآن ایستاده است.
 


مذهبی-اخلاقی

پسر به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند .
مادرش دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد. هر روز به تعداد اعضای خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آن جا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گو‍ژ پشت از آن جا می گذشت و نان را بر می داشت و به جای آن که از او تشکر کند می گفت:
هر کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد !!!
این ماجرا هر روز ادامه داشت تا این که زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد و به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی د انم منظورش چیست؟
یک روز که زن از گفته های مرد گو‍ژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود کرد و آن را با دست های لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که می کنم ؟ .

بلافاصله نان را برداشت و دور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت .
مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت.
آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباس هایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه، تشنه و خسته بود، در حالی که به مادرش نگاه می کرد، گفت:
مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگی این جا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گو‍ژ پشت را دیدم که به سراغم آمد. او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت : این تنها چیزی است که من هر روز می خورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری .
وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگربه ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهر آلود را می خورد .
به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت:
هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند و نیکی هایی که انجام می دهیم به خود ما باز می گردد.
 


مذهبی-اخلاقی

یکی بود یکی نبود. یه روزی روزگاری یه خانواده ی سه نفری بودن. یه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ما میده.
بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن

اما مامان و باباش می‌ترسیدن که پسرشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.
اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.
پسر کوچولو که با برادرش تنها شد، خم شد روی سرش و گفت : داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی … به من می گی خدا چه شکلیه ؟ آخه من کم کم داره یادم می ره!
 


مذهبی-اخلاقی

مردی با اصرار بسیار از رسول اکرم ( ص ) یک جمله به عنوان اندرز
خواست .رسول اکرم ( ص ) به او فرمودند :
اگر بگویم بکار می بندی ؟
بلی یا رسول الله !
اگر بگویم بکار می بندی ؟
بلی یا رسول الله
اگر بگویم بکار می بندی ؟
بلی یا رسول الله ؟
رسول اکرم بعد از اینکه سه بار از او قول گرفتند و.او را متوجّه
اهمیّت مطلبی که می خواهد بگوید، کرد ، به او فرمودند :
هر گاه تصمیم بکاری گرفتی ، اول در اثر و نتیجه و عاقبت آن کارفکر کن و بیندیش ، اگر دیدی نتیجه و عاقبتش صحیح است آن را دنبال کن و اگر عاقبتش گمراهی و تباهی است، از تصمیم خود صرف نظر کن.
 


مذهبی-اخلاقی

شخصی با هیجان زیادی نزد امام صدق(ع) و گفت:

«درباره ی من دعایی بفرمایید تا خداوند به من وسعت رزقی بدهد،چون من خیلی فقیر هستم.»

   امام(ع) فرمود:

«هرگز»

   مرد اصرار زیاد کرد و گفت:

«چرا دعا نمی کنید»

   امام(ع) فرمود:

«چون خداوند راهی برای اینکار قرار داد،خداوند امر کرده که روزی را پی جویید وطلب نمایید اما تو می خواهی در خانه ی خود بنشینی وبا دعا روزی را به خانه ی خود بکشانی»

به نقل از داستان راستان


مذهبی-اخلاقی

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :

بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟

همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :

آری من مسلمانم.

جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ،

پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد .

پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.

جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :

آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟

افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند .

پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :

چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود .


مذهبی-اخلاقی

دانشجویی به استادش گفت:
استاد! اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمی کنم.

استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت: آیا مرا می بینی؟

دانشجو پاسخ داد: نه استاد! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم.

استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت: تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید!


مذهبی-اخلاقی

مردی داشت در جنگل‌ قدم می زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دایم داشت بیشتر می شد به گوشش رسید. به پشت سرش که نگاه کرد دید شیر گرسنه‌ایی با سرعت باورنکردنی دارد به سمتش می‌آید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر که از گرسنگی تورفتگی شکمش کاملا به چشم می‌زد داشت به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود. 
سریع خود را به داخل چاه انداخت و از طناب آویزان شد.
تا مقداری صدای نعره‌های شیر کمتر شد و مرد نفسی تازه کرد متوجه شد که در درون چاه اژدهایی عریض و طویل با سری بزرگ برای بلعیدن وی لحظه‌شماری می‌کند. 
مرد داشت به راهی برای نجات از دست شیر و اژدها فکر می‌کرد که متوجه شد دو موش سفید و سیاه دارند از پایین چاه از طناب بالا می‌آیند و همزمان دارند طناب را می‌خورند و می‌بلعند. مرد که خیلی ترسیده بود با شتاب فراوان داشت طناب را تکان می‌داد تا موش‌ها سقوط کنند اما فایده‌ایی نداشت و از شدت تکان دادن طناب داشت با دیواره‌ی چاه برخورد می‌کرد که ناگهان دید بدنش با چیز نرمی برخورد کرد. 
خوب که نگاه کرد دید کندوی عسلی در دیواره‌ی چاه قرار دارد و دستش که آغشته به عسل بود را لیسید و از شیرینی عسل لذت برد و شروع کرد به خوردن عسل و 
شیر و اژدها و موش‌ها را فراموش کرد که ناگهان از خواب پرید.
خواب ناراحت‌کننده‌ای ی بود و تصمیم گرفت تعبیر آن را بیابد و نزد عالمی رفت که تعبیر خواب می‌کرد و آن عالم به او گفت تفسیر خوابت خیلی ساده است:
شیری که دنبالت می‌کرد ملک الموت(عزراییل) بوده.
چاهی که در آن اژدها بود همان قبرت است.
طنابی که به آن آویزان بودی همان عمرت است.
و موش سفید و سیاهی که طناب را می‌خوردند همان شب و روز هستند که عمر تو را می‌گیرند.
مرد گفت ای شیخ پس جریان عسل چیست؟
گفت: عسل همان دنیاست که از لذت و شیرینی آن مرگ و حساب و کتاب را فراموش کرده‌ای.


بار الها از فتنه‌های دنیا به تو پناه می‌بریم


مذهبی-اخلاقی

الهاشم با تأکید بر اینکه تفاوت مهم امام صدر با دیگران این بود که ایشان مردم را در همه امور اقناع می‌کردند، ادامه داد: امام برای مقابله با زشتی‌ها به تبلیغ زبانی اکتفا نمی‌کرد و حتی اگر می‌خواست مردم را از شراب‌خواری پرهیز دهد به شیوه اقناعی برخورد می‌کرد. مثلاً یک روز امام بین راه در جاده‌ای در منطقه خیزران مقابل رستورانی می‌ایستد تا کمی استراحت کند، گویا از فضایی که در آنجا حاکم بوده احساس می‌کند که زمینه برای یک کار اقناعی فراهم است، لذا به اتفاق همراهان وارد رستوران می شود و گوشه‌ای می‌‌نشیند و به صاحب رستوران می‌گوید کمی شراب و یا یکی از انواع مشروبات الکلی را برای من بیاورید. افراد از این خواسته امام تعجب می‌کنند توجه همه جلب می‌شود. امام تأکید می‌کند که درست شنیده‌اید آنچه را گفتم بیاورید. بعد کافه‌دار لیوانی شراب نزد امام می‌آورد. سپس امام از او می‌خواهد که یک جگر گوسفند هم بیاورد. بلافاصله سفارش ایشان انجام می‌شود. امام قطعه‌ای از جگر را برش زده و روی آن شراب می‌ریزد، پس از لحظاتی تغییرات جدی در ظاهر جگر ایجاد می‌شود. در اینجا امام خطاب به حاضران می‌گوید ببینید شراب با این جگر چه کرد همین اتفاق برای جگر کسانی که این نوع مشروبات را استفاده می‌کنند، می‌افتد. آیا منطقی است که همچنان به نوشیدن آن اصرار داشته باشید؟


مذهبی-اخلاقی

در کربلا عطار مشهوری زندگی می‌کرد. روزگاری مریض شد و بیماری‌اش طولانی گردید. یکی از دوستان به عیادتش رفت؛ دید که از وسایل زندگی چیزی برایش باقی نمانده است؛ فقط حصیری در زیر بدن و متکایی در زیر سر دارد. تاجر ثروتمند دیروز، حالا به چنین روزی افتاده است . در همین حال، پسر تاجر وارد شد و گفت: " پدر، برای نسخه امروز پول نداریم تا دارو بخریم ."


تاجر، متکای زیر سرش را به او داد و گفت: " این را هم ببر و ب، تا ببینم راحت می‌شوم یا نه؟ "


دوست تاجر، از وی پرسید: جریان چیست؟


تاجر گفت: من در کربلا، نمایندگی آبلیموی شیراز را داشتم . آبلیمو وارد می‌کردم و به مبلغ گرانی می‌فروختم. ناگهان در شهر، بیماری حصبه شایع شد و پزشکان اعلام کردند که آبلیمو برای درمان این بیماری سودمند است.


روز اول کاری نکردم، ولی روز بعد به خود گفتم: چرا آبلیمو را ارزان می‌ی؟ حالا که ار دو برابر شده است .


خلاصه، ابتدا قیمت آبلیمو را دو برابر و بعد چند برابر کردم. مردم بیچاره هم از روی ناچاری می‌ند. بعد دیدم که آبلیموهایم دارد تمام می‌شود و هر قدر هم که آن را گران می‌کنم مردم می‌خرند. بنابراین شروع به ساختن آبلیموی تقلبی کردم و از این راه سود سرشاری به دست آوردم.


اما، ناگهان بیمار شدم، این بیماری مرا از پا انداخت و بستری کرد. در اثر این بیماری، هر چه پول به دست آورده بودم، از دست دادم . تا این که امروز دیدی که فقط همین متکا باقی مانده بود، این را نیز دادم تا ببینم آیا از دست این زندگی راحت می‌شوم یا نه؟


مذهبی-اخلاقی

روزی مردی خواب عجیبی دید.


دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند.

هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند

و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند

باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید:

شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد

گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.

مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت

می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.

مرد پرسید:

شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت:

اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.

مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است.

با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟

فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است.

مردمی که دعاهایشان مستجاب شده

باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.

مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر. . .


مذهبی-اخلاقی

دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن كرده بود؛ فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌كردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند.
توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و . هر كس چیزی می‌ و در ازایش چیزی می‌داد. بعضی‌ها تكه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را.
شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف كنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من كاری با كسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن كرده‌ام و آرام نجوا می‌كنم. نه قیل و قال می‌كنم و نه كسی را مجبور می‌كنم چیزی از من بخرد. می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیك‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اینها فرق می‌كنی.تو زیركی و مومن. زیركی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند.
از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود. گذاشتم كه حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.
ساعت‌ها كنار بساطش نشستم تا این كه چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد كه لا به لای چیز‌های دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم. 
با خودم گفتم: بگذار یك بار هم شده كسی، چیزی از شیطان بد. بگذار یك بار هم او فریب بخورد.

به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود! فهمیدم كه آن را كنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام.
تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم. می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی‌اش را توی سرش بكوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود. 
آن وقت نشستم و های های گریه كردم. اشك‌هایم كه تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم كه صدایی شنیدم، صدای قلبم را.
و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شكرانه قلبی كه پیدا شده بود .


مذهبی-اخلاقی

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

اورکت ، لباس کار و تجهیزات ایمنی BOOM Studio Tabriz Maybe فراورده های کنجدی و عطاری ترنانه ارائه محصولات اسکالر انرژِی گروه مشاورین املاک نارنجستان 09197977577خرید و فروش انواع فلزیاب های برتر جهان تفریح شادی دانلود اهنگ عکس فیلم خنده دار